محرم که می یاد و خود را ازمدینه تاکوفه همسفر کاروان عشق می کنم و قامت تاریخیم را هزاران سال در گوش فرزندانم نجوا می کنم
دخترم
دیشب وقتی برایت قصه برادر عشق را می گفتم دیدم تو هم با من گریه می کنی تو هم برای عباس اشک ریختی من امروز برای تو می نویسم شاید روزی در اشکهایت مرا جاری کنی
دخترم، نمی دانم چه سری در محرم هست که وقتی می آید جان آدم را تازه می کند و تو هدفدار می شوی و خود را در برابر دو تقسیم می بینی یک سو یک کاروان تشنه و یک سو یک تاریخ نفرت و تو در گیرو دار روشنفکری هایت مانده ای؛ مانده ای تا کدام یک را برگزینی و به آب کدام تقسیم، دل غریبت را تازه کنی
امام عشق برفراز نی به تماشای تو نشسته تا انتخاب کنی وقتی انتخاب کردی کربلای تو آغاز می شود و تو تشنگی را احساس می کنی عطش را غربت را و تنت صدای پای اسبها را
و یکباره می بینی شمر بر گلوی تو خنجر می کشد و کوفیان بر بالای گودال بر تن تو سنگ می زنند و آنسو تر اسبان را نعل تازه می کوبند تا در شام تبرکا بر بالای خانه هایشان بیاویزند و نسلها بر این افتخار کنند
و تو صدای مادر تاریخی خود را می شنوی ،قامت خمیده و سیلی خورده، آهسته و غمناک برایت مرثیه می خواند و تمام اجدادت برایت سوگ می گیرند و خون تو را در تاریخ جاری می کنند و تو حضور خود را در هر قطره آبی و در هر لحظه اضطرابی می توانی ببینی.
اللهم اجعل محیای محیا محمد و ال محمد
در حالی که داشتم گوشهایم را با گوشه های کتم پنهان می کردم از سوز سرما قدمهایم را تندتر برداشتم سر چهاراه بیمارستان یکی از ماموران راهنمایی با راننده یک ماشین مدل بالا جر و بحث می کرد می خواستم بروم به کلاس برسم اما با نگاهی که توی ماشین انداختم خشکم زد یک آخوند پت و پهن عقب نشسته بود و به قول ادبی آن، شخصیت می نمود مامور به راننده این آقا می گفت عزیزم از این جا نمی توانید بروید حرم اینجا فقط خط ویژه اتوبوس است ولی طرف انگار پشتش به پشت ماشینش گرم بود (اصولا من به این صنف خیلی حساسم) نشست پشت فرمان و به آرامی به پای مامور زد مردم جمع شده بودند، سرهنگ مقدم آمد شخصیت پیاده شد و در گوش سرهنگ چیزی گفت نفهمیدم ولی سرهنگ احترام گذاشت و گفت بفرمایید
اعصابم خرد شد یعنی چه؟ تمام تاریخ در ذهنم آمد، عبور فرعون در کنار نیل عبور خلیفه عباسی از کوچه و ماندن امام جواد یادم امد که فرعونها نه تنها مومیایی نشده اند بلکه هنوز زنده اند وخلق وخوی خود را به میراث نهاده اند. فرعون هزاران سال پیش بسیط بود و نسبت به سادگی دوران خود می گفت انا ربکم الاعلی و این اخوند پیچیده امروز ما به هیچ قانون خدایی و انسانی سر فرود نمی آورد. در ذهنم تاریخ این دو فرعون را جابجا کردم اگر هزار سال پیش این شخصیت در مصر بود او هم فرعونی نمی کرد
البته ما همه فرعونیم
خدا رحمت کند مرحوم صفایی می گفت ما همه فرعونیم مصرهایمان کوچک و بزرگ است
سحر که بلند شدم دیدم مجری با ادبیاتی مصنوعی و با واژه های عرفان زده سعی می کند مفاهیم خود را منتقل کند یا زمان برنامه را پر؛ از شیخ رجبعلی خیاط می گفت و از حضور عارفان و سالکان و تشرف آنان به محضر امام زمان از سه شنبه های جمکران و از اشک های به دامان ریخته مردمان برای ظهور حضرتش
خیلی فکر کردم ؛ به نظر شما اگر امام زمان ظهور کند قرار است چه اتفاقی بیافتد و یا اصلا دیدن حضرت را دستوری است من احساس می کنم رسانه ها و برخی خطبا مردم را به تحمیق می کشانند سالها قبل شیخ محمود حلبی را می کوبیدند که انتظار او انتظار قعود است و انتظار ما انتظار قیام
من کار به این حرفها ندارم اما یک چیز در ذهنم می درخشد انهم این که امام زمان قرار نیست دین جدیدی بیاورد و یا قران جدیدی بر او وحی شود دین همان دین خاتم است و ظهور او احیای سنت های فراموش شده است که مجالی برای اندیشدن به انها برای ما نمانده است.
سنتهایی که اکنون جابجا شده اند امروز انتظار ظهور نمره بیست دارد و فریاد بر بی عدالتی فقر فساد تبعیض نمره ی ندارد
اگر به دنیا آمده ایم که امتحان شویم و سوالات آنرا جواب دهیم ظهور سوال چندم بود؟و بارم نمره ی آن چند بود و آیا می توان این سوالات را طرح کرد و برای آن بارم گذاری نمود
1. توحید چیست ؟و چگونه می توان خدا را شناخت ؟
2. پیامبر کیست و خصوصیات شخصیتی او چیست؟
3. مهمترین عناصر دعوت پیامبر چه بوده است؟
4. جایگاه اخلاق و اخلاقی زیستن را چگونه می بییند و اصولا در عصر مدرنیته می توان اخلاقی زیست؟
5. مسلمانی چیست ؟
لطفا به سوالهای زیر به تفصیل پاسخ دهید
اگر پیامبر (ص) در زمان ما میامد چه چیز هایی از اعتقادات و رفتار ما را جزء دین خودش می دانست و چه چیزهایی را بدعت می نامید؟
اگر پیامبر در زمان ما میامد انتظار ظهور را فریاد می کرد یا ظلم سازمانی که به نام دین سایه گسترانده را می کوبید؟
اگر پیامبر بیاد آیا جامعه ما را اسلامی یا حتی در حال اسلامی شدن می پذیرفت ؟
و سوالهای دیگر؛ شما هم به این سوالات اضافه نمایید و نمره گذاری کنید
شاید حالا متوجه عنوان این نوشته شوید ما در همه چیزمان جابجا شده ایم در ارزشها در اخلاقیات در سیاست و در اصول و فروع مثال دیگری می زنم تصور کنید خواهر شما یا مادر شما با حجاب نا مناسبی در جامعه حضور پیدا کند شما چه می کنید می دانم فریاد می زنید سرخ می شوید و شاید درگیری فیزیکی ولی اگر همین مادر و خواهر شما غیبت کند شما چه عکس العملی نشان می دهید
شاید فقط تذکر اگر یادتان باشد که دین نهی کرده وگرنه بی تفاوت می گذرید
سوال اینجاست در دین اسلام چه نمره ای به حجاب و چه نمره ای به غیبت داده اند غیبت را اشد من الزنا نامیده اند اما بد حجابی را نه
بیشتر فکر کنیم
منتظر نظرات شما هستم
در رانندگی می گویند باید دور دست را نگاه کنی تا نگاه جامع داشته باشی و بتوانی از حوادث پیش گیری کنی
اما در احسان و نیکی می گویند باید از نزدیکان شروع کنی و چراغی را که به خانه رواست نذر مسجد نکنی
نمی دانی چرا در جامعه چند پاره ای ما ارزشها چگونه و چرا جابجا می شود چرا ما در نیکی به پدر ومادر خودمان و از خوش برخوردی با برادر خواهرمان پرهیز می کنیم ولی اگر کارگر شهرداری را ببینیم صدتا سلام و بفرما چای در منزل خدمت باشیم می زنیم ولی هیچ کدام از اینها برای نزدیکان ما نیست انگار که ما از آنان طلبکاریم و انان بدهکاران دائمی ما هیچ استدلاللی هم ما را از این که برحق هستیم نمی تواند پایین بیاورد خود را محور می دانیم واگر دیگران با ما نیکی کردند که وظیفه آنان بوده و ما هم اگر جای آنان بودیم همین کار را می کردیم و لی هیچگاه فکر نمی کنیم که در جای که ماهستیم هم وظایفی هست ایا عمل می کنیم و اگر کسی هم از ما بپرسد تازه طلبکار می شویم که بیش از اینها عمل کرده ایم
وای برما ما که بر هیچ کس رحم نمی کنیم چگونه فرزندان و برادران ما برما رحم آورند چگونه
همه بیگانگان از مهر ما سهمی دارند اما در درون آلوده ایم هیچ گاه فکر کرده ایم به کجامی رویم
ماه رمضان که میاد اولین خاطره ی که در ذهنم جان می گیرد خاطرات کودکی است. سحرها با التماس بیدارم می کردند و نماز صبح را در خنکای زمستان در مسجد می خواندم چقدر زیبا بود آن سحرها،سحر وقتی از مسجد بر می گشتم سعی می کردم پشت سر امام جماعت حرکت کنم و تصویر یک عالم خوب را در ذهنم مجسم کنم.
چه خوب بود
چه خوب بود! وقتی بر می گشتم کوچه پر از عطر دعا بود و من بر بال ملائک تا به خانه سواری می کردم
چه خوب بود آن روزهایی که خدا را در دل داشتم و خدا در اغوشم بود
چه خوب بود عطر خدا و رمضان
اما
دلم برای معصومیتهای کودکی تنگ شده چقدر دور شدم از ان عطر و از آن بهشت، بهشتی که درخت ها با من صحبت می کردند چقدر دلم تنگ شده
امروز دومین روز ماه رمضان است صبح فکر می کردم چرا در دلم تغییر ماه را احساس نمی کنم چرا رمضان دیگر دلم را به وجد نمی اورد چرا تنهایی ام را نمی توانم دیکر با خدا پر کنم چرا؟
چرا در این ماه دلم شوقی نمی گیرد و پر پروازی نمیابد
وای اگر تا قدر قدری نیابم
خدایا ملتماسانه تقاضای دل کودکی ام را دارم خدایا برمن رحم کن و قدری از طراوت روحت را براین ضمیر مرده ام ببخشای
ما به گونه ای زندگی کرده ایم که مرگ، آرزوها،کارها و عشق های ما را نا تمام گذاشته و مزاحم بوده است.مزاحمت مرگ با زندگی ما باعث ترس و فرار از مرگ است. اگر آرزوهای ما با مرگ تامین شود و اگر کارهای ما با مرگ نقد شود و اگر عشق های ما با مرگ به تمامیت برسد آیا عشق به مرگ،تفسیر دیگری برای عشق به زندگی خواهد بود؟؟؟؟
توی تاکسی که نشستم داشتم می مردم شرط کردم که هزار می دم به شرطی که با سرعت برسونی خونه قبول کرد
توی راه صحبت شروع شد
- ازصبح ساعت چهار تا حال بیدارم و خسته الان دارم از سر ضبط برنامه و راه اندازی کاروان عمره می ایم
گفت: چه برنامه ای؟
- گفتم کلام (مبحث رویت الله بین التشبیه و تنزیه )
با لبخند گفت: مگر کلام و فلسفه می دانی؟
توی دلم شوق کردم کلاس بذارم بگم آره ولی حالشو نداشتم گفتم ای
گفت: من هم فلسفه کار کرده ام اما فلسفه غرب
خوشحال شدم شیرین حرف می زد و شمرده ولی مضطرب انگار می ترسید
سر حرف را باز کردم ولی حال نداشتم خودم حرف بزنم گذاشتم اون بیشتر حرف بزنه ولی حرفهاش تمام نشده بود که رسیدیم خانه دعوت کردم بیاد تو و ادامه بدهد با زور قبول کرد باور نمی کرد یکی حرفهاشو گوش بده.
نشست؛ گفت و من نوشتم
می گفت طلبه بوده در مدرسه صدوقی فاز دو تا اتمام لمعتین درس خوانده (یعنی شش سال) شبها با نهج البلاغه و قرآن عشق بازی داشته چندبار نهج البلاغه قرآن اصول کافی و غیره را خوانده
از گذشته اش می گفت بی این که حسرتی در جملاتش باشد
می گفت: گذشته ام را دفن کرده ام و الان لائیک هستم وهیچ اعتقادی به متافیزیک ندارم قرآن یک متن در زمان خودش بوده و محمد یک عارف که تجربیات خودش را برای مردم گفته و شهوداتش را در جامعه ای که جهل سنتی تمام ساختارهای اجتماعی آن را فرا گرفته بود جهل مدرنی به نام قرآن را وارد کرد.
می گفت و من می نوشتم سعی می کردم بین کلماتش حرفی نزنم و فقط برای تحریک او حرف می زدم که بیشتر بگوید عجله داشت ولی نیم ساعت نشست
می گفت: من یک حیوان با یک مغز و سیستم اعصاب پیچیده تر از حیوانات دیگر هستم می گفت اعتقادی به خدا قیامت و روح ندارم
در نگاهش انسان پیچدگی فلسفی و دینی نداشت می گفت در بین تفکرات و مذاهب پیچیده ترین دیدگاه برای اسلام است.
می گفت در زندگی لذت اصل است و رنج استثنا و من از این زندگی لذت می برم می گفت و من قلبم تکه تکه می شد می گفت و من در درون فرو می ریختم
می گفت خودخواهی را دوست دارم و اولین خود خواه همان خدای خیالی شماست که خلق کرد تا شناخته شود
گفت: اخلاقی هستم
تعجب کردم گفتم اخلاقی
گفت بله ولی اخلاق من ساده است یک قاعده دارد هرچه برای خود نمی پسندی برای دیگران نیز نپسند
و اشاره می کرد که در دین شما هم این اخلاق نشانه های دارد و می گفت که علی روزی برایش آرزو بوده ونامش یادآور شبهای که با او و کلامش به صبح رسانده ولی علی امروز او دیگر واپسگرا و واپس زده این دوران است و تنها گزاره ی صادق درباره ی او این است که آدم خوبی بود.
می گفت از وقتی دست خیالی خدا را دیگر احساس نمی کند موفقتر است و به خودش تکیه می کند و اعتماد به نفس بیشتری دارد می داند که تنها خودش هست و تلاشش و کمتر به بحران می خورد
می خندید و تند تند سیگار می کشید و من نمی توانستم نفس بکشم سنگینی حرفهایش مرا داشت خرد می کرد وقتی به او گفتم مسلمانم خندید خندید انقد ر خندید که فکر کردم به من توهین می کند خواستم پرتش کنم بیرون من که به او و اعتقادش احترام گذاشتم و گذاشتم به راحتی حرفش را بزند نه تنجیس اش کردم نه تکفیرو نه تفسیق
می گفت الان خوشبختم و به جایی که به خدا تکیه کنم به خودم تکیه می کنم و چون عاقل هستم گره های کور زندگی ام را خودم حل کردم نیایش دارم ولی از جنس نیایش گاندی بر آستان هیچ معبودی سر فرود نمی آورم و نیاش را برآورده کردن یک نیاز سیستم عصبی می دانست می گفت من الان با بودن های خودم زندگی می کنم و اینها همه به من آرامش می دهد می گفت و می خواست بداند که نظر من چیست و من حیرت زده خواستم فراری نشود گفتم باید فکر کنم
باید بیاندیشم که با او چگونه سلوک کنم
رفت شماره همراه مرا گرفت منتظر تماسش می مانم
منتظر راهنمایی های شما می مانم
تصمیم
سفرنامه حج(1)
دلم تنگ شده
ریگ و کفش
مقام بحث
حکایت تکرار تلخ اندیشه
زیبا هوای حوصله ابری است
مصیبت سینما
[عناوین آرشیوشده]