توی تاکسی که نشستم داشتم می مردم شرط کردم که هزار می دم به شرطی که با سرعت برسونی خونه قبول کرد
توی راه صحبت شروع شد
- ازصبح ساعت چهار تا حال بیدارم و خسته الان دارم از سر ضبط برنامه و راه اندازی کاروان عمره می ایم
گفت: چه برنامه ای؟
- گفتم کلام (مبحث رویت الله بین التشبیه و تنزیه )
با لبخند گفت: مگر کلام و فلسفه می دانی؟
توی دلم شوق کردم کلاس بذارم بگم آره ولی حالشو نداشتم گفتم ای
گفت: من هم فلسفه کار کرده ام اما فلسفه غرب
خوشحال شدم شیرین حرف می زد و شمرده ولی مضطرب انگار می ترسید
سر حرف را باز کردم ولی حال نداشتم خودم حرف بزنم گذاشتم اون بیشتر حرف بزنه ولی حرفهاش تمام نشده بود که رسیدیم خانه دعوت کردم بیاد تو و ادامه بدهد با زور قبول کرد باور نمی کرد یکی حرفهاشو گوش بده.
نشست؛ گفت و من نوشتم
می گفت طلبه بوده در مدرسه صدوقی فاز دو تا اتمام لمعتین درس خوانده (یعنی شش سال) شبها با نهج البلاغه و قرآن عشق بازی داشته چندبار نهج البلاغه قرآن اصول کافی و غیره را خوانده
از گذشته اش می گفت بی این که حسرتی در جملاتش باشد
می گفت: گذشته ام را دفن کرده ام و الان لائیک هستم وهیچ اعتقادی به متافیزیک ندارم قرآن یک متن در زمان خودش بوده و محمد یک عارف که تجربیات خودش را برای مردم گفته و شهوداتش را در جامعه ای که جهل سنتی تمام ساختارهای اجتماعی آن را فرا گرفته بود جهل مدرنی به نام قرآن را وارد کرد.
می گفت و من می نوشتم سعی می کردم بین کلماتش حرفی نزنم و فقط برای تحریک او حرف می زدم که بیشتر بگوید عجله داشت ولی نیم ساعت نشست
می گفت: من یک حیوان با یک مغز و سیستم اعصاب پیچیده تر از حیوانات دیگر هستم می گفت اعتقادی به خدا قیامت و روح ندارم
در نگاهش انسان پیچدگی فلسفی و دینی نداشت می گفت در بین تفکرات و مذاهب پیچیده ترین دیدگاه برای اسلام است.
می گفت در زندگی لذت اصل است و رنج استثنا و من از این زندگی لذت می برم می گفت و من قلبم تکه تکه می شد می گفت و من در درون فرو می ریختم
می گفت خودخواهی را دوست دارم و اولین خود خواه همان خدای خیالی شماست که خلق کرد تا شناخته شود
گفت: اخلاقی هستم
تعجب کردم گفتم اخلاقی
گفت بله ولی اخلاق من ساده است یک قاعده دارد هرچه برای خود نمی پسندی برای دیگران نیز نپسند
و اشاره می کرد که در دین شما هم این اخلاق نشانه های دارد و می گفت که علی روزی برایش آرزو بوده ونامش یادآور شبهای که با او و کلامش به صبح رسانده ولی علی امروز او دیگر واپسگرا و واپس زده این دوران است و تنها گزاره ی صادق درباره ی او این است که آدم خوبی بود.
می گفت از وقتی دست خیالی خدا را دیگر احساس نمی کند موفقتر است و به خودش تکیه می کند و اعتماد به نفس بیشتری دارد می داند که تنها خودش هست و تلاشش و کمتر به بحران می خورد
می خندید و تند تند سیگار می کشید و من نمی توانستم نفس بکشم سنگینی حرفهایش مرا داشت خرد می کرد وقتی به او گفتم مسلمانم خندید خندید انقد ر خندید که فکر کردم به من توهین می کند خواستم پرتش کنم بیرون من که به او و اعتقادش احترام گذاشتم و گذاشتم به راحتی حرفش را بزند نه تنجیس اش کردم نه تکفیرو نه تفسیق
می گفت الان خوشبختم و به جایی که به خدا تکیه کنم به خودم تکیه می کنم و چون عاقل هستم گره های کور زندگی ام را خودم حل کردم نیایش دارم ولی از جنس نیایش گاندی بر آستان هیچ معبودی سر فرود نمی آورم و نیاش را برآورده کردن یک نیاز سیستم عصبی می دانست می گفت من الان با بودن های خودم زندگی می کنم و اینها همه به من آرامش می دهد می گفت و می خواست بداند که نظر من چیست و من حیرت زده خواستم فراری نشود گفتم باید فکر کنم
باید بیاندیشم که با او چگونه سلوک کنم
رفت شماره همراه مرا گرفت منتظر تماسش می مانم
منتظر راهنمایی های شما می مانم
تصمیم
سفرنامه حج(1)
دلم تنگ شده
ریگ و کفش
مقام بحث
حکایت تکرار تلخ اندیشه
زیبا هوای حوصله ابری است
مصیبت سینما
[عناوین آرشیوشده]