محرم که می یاد و خود را ازمدینه تاکوفه همسفر کاروان عشق می کنم و قامت تاریخیم را هزاران سال در گوش فرزندانم نجوا می کنم
دخترم
دیشب وقتی برایت قصه برادر عشق را می گفتم دیدم تو هم با من گریه می کنی تو هم برای عباس اشک ریختی من امروز برای تو می نویسم شاید روزی در اشکهایت مرا جاری کنی
دخترم، نمی دانم چه سری در محرم هست که وقتی می آید جان آدم را تازه می کند و تو هدفدار می شوی و خود را در برابر دو تقسیم می بینی یک سو یک کاروان تشنه و یک سو یک تاریخ نفرت و تو در گیرو دار روشنفکری هایت مانده ای؛ مانده ای تا کدام یک را برگزینی و به آب کدام تقسیم، دل غریبت را تازه کنی
امام عشق برفراز نی به تماشای تو نشسته تا انتخاب کنی وقتی انتخاب کردی کربلای تو آغاز می شود و تو تشنگی را احساس می کنی عطش را غربت را و تنت صدای پای اسبها را
و یکباره می بینی شمر بر گلوی تو خنجر می کشد و کوفیان بر بالای گودال بر تن تو سنگ می زنند و آنسو تر اسبان را نعل تازه می کوبند تا در شام تبرکا بر بالای خانه هایشان بیاویزند و نسلها بر این افتخار کنند
و تو صدای مادر تاریخی خود را می شنوی ،قامت خمیده و سیلی خورده، آهسته و غمناک برایت مرثیه می خواند و تمام اجدادت برایت سوگ می گیرند و خون تو را در تاریخ جاری می کنند و تو حضور خود را در هر قطره آبی و در هر لحظه اضطرابی می توانی ببینی.
اللهم اجعل محیای محیا محمد و ال محمد
تصمیم
سفرنامه حج(1)
دلم تنگ شده
ریگ و کفش
مقام بحث
حکایت تکرار تلخ اندیشه
زیبا هوای حوصله ابری است
مصیبت سینما
[عناوین آرشیوشده]